اسیر شدیم رفت ...
ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ???? شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی , کار تزیین خونه و تدارک تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم . گفتم : من میرم خونه . یه دوش میگیرم . لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم .
ا میر با ا صرار میگفت : تو خسته ای . خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست .
من بهانه آوردم و بالاخره قا نعش کردم که باید برم و برگردم .
راستش اصل داستان مسئله کادویی بود که باید براش میگرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم که بهترین دوای خستگی من تو اون لحظه بود ، لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم
چون قبلا" تصمیم خودم را در مورد کادو گرفته بودم ، سر راه یه سرویس بروت که شامل ادکلن ،عطر و لوسیون بعد از اصلاح بود و خودم یه ست مثل همون رو قبلا" خریده بودم . گرفتم و به سمت خونه دایی راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و خیابونها حسابی یخ زده بود ، جوری که . من که بین بچه ها تو رانندگی به بی کله معروف بودم جرات نکردم خیلی شلتاق بزنم .
راستش با اینکه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود که خودم ماشین داشتم ، یعنی از پونزده سالگی و رانندگی میکردم ، البته بدون گواهینامه .
بهر صورت کمی دیر رسیدم و تعدادی از مهمونها اومده بودند مسئول موزیک من بودم و دیر کرده بودم
نمیدونم چه مرگم شده بود در حالیکه هوا بشدت سرد بود من احساس گرمای شدیدی میکردم. از در که وارد شدم همه یه جیغ بلند و ممتد کشیدن و به این وسیله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجایی که من خیلی شیطون و در عین حال فعال بودم همه یه جورایی منو تحویل میگرفتن .
من مرکز موزیک های دست اول بودم و هرچی موزیک تاپ میخواست تو بازار بیاد .حداقل یه هفته قبلش تو بساط من میتونستی پیداش کنی . البته به همه این خواص خوش سرو زبونی منو رو هم اضافه کن . به هر صورت با تشویق بچه ها پشت دستگاه استریو رفتم در همین حال به امیر که من رو تا پشت دستگاه همراهی میکرد گفتم : من زبونم داره از حلقم در میاد. یه نوشیدنی خنک میخوام
سعید چشم بلند بالایی گفت و بعد از چند لحظه یه لیوان شربت آبلیمو که قطعات یخ توش ملق میزدن . داد دستم . منم لا جرعه سر کشیدم . بی خبر از اینکه توی لیوان ودکا هم ریختن .
همه میدونستن من تو زندگیم اهل دو چیز نیستم یکی سیگار و دومی مشروب . اما برای اینکه سر بسر من بزارن با این پلتیک و با استفاده از تشنگی شدید من ، اون شب یه لیوان ودکا به خورد ما دادن .
بهر صورت با گرم شدن کله من مجلس هم حسابی گرم شده بود .
یه سری موسیقی تاپ از سری نان استاپ ها که تازه به دستم رسیده بود بچه ها را حسابی کوک کرده بود
در همین زمان داشتم فکر میکردم برای اینکه بچه ها یه کم خستگیشون در بره یه موزیک آروم بزارم که یکی از دوستام به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جدید آوردم که البته شما باید شنیده باشین یکیش مال ستار و دومی رو ابی خونده ، اگه میشه این دوتارو بزارین.
راستش جا خوردم آهنگ جدید از ستار و ابی ؟!!!!!!! پس چرا بدست من نرسیده بود ؟!!!!!!!! بدون اینکه خودمو لو بدم گفتم : آره آره دارم بزار ببینم . که گفت : فرقی نمیکنه اینم مال شماست. من نگاهی کردم و با تشکر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم دیدم هرکس یه پارتنر انتخاب کرده و با اورتور آهنگ شروع کرده به رقصیدن. هر چی چشم انداختم دیدم کسی نیست که من با هاش برقصم . نا امید داشتم پشت دستگاه بر می گشتم که دیدم دختر داییم نازیین یه کوشه نشسته و سرش رو انداخته پایین و داره گلهای قالی رو نگاه میکنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار می ......
سرش رو بلند کرد ولبخند تلخی زد ، درست همین موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار می خوند
آه ای رفیق
آه ای رفیق
نان گرم سفره ام را
باتو قسمت کردم ای دوست
هرچه بود از من گرفتی
غیر آه سردم ای دوست
آه ای رفیق
آه ای رفیق
من و نازی همدیگرو محکم بغل کرده بودیم و میرقصیدم ، اصلا متوجه دور ورمون نبودیم. البته بعدا فهمیدیم کسی هم متوجه ما نبوده . من گیج و مبهوت از حالتی که بهم دست داده بود به نازی گفتم : من یه جوری شدم . اونم در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود ، مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم . اما دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش کردم . در همین زمان
آهنگ دوم نوار که ابی خونده بود شروع شد
نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه
نازی ناز کن که دلم پر از نیازه
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمی ره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه...
منو با تنهاییام تنها نذار دلم گرفته
بله اسیر شدیم و رفت ..........
اسیر دو تا چشم سیاه که دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو میزد .
ما اصلا" متوجه نبودیم دور و ورمون چی میگذره . بچه ها خودشون موزیک میگذاشتن و میرقصیدند. جیغ و داد میکرد ند اما دیگه نه من و نه نازنین اصلا" اونجا نبودیم ، کجا بودیم ؟ اینو فقط کسایی میفهمند که عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا تو کهکشون ، نمیدونم ، توصیفش خیلی مشکله .........
بچه ها به خیال اینکه ودکا هه دخلم رو آورده باهام کاری نداشتن . اینقدر شلوغ بود حتی متوجه نشدن که منو نازنین چنان دستامون تو هم گره خورده که عظیم ترین نیروها هم نمیتونن اونارو از هم جدا کنن .
دستاش تو دستم بود ، داغ داغ.......... اما این داغی فقط بخش کوچیکی از حرارت سوزان عشقی بود که تو رگ وریشه های وجودمون خونه کرده بود
واقعا" عجب چیزی این عشق ........
یه نگاه و این همه حرارت . این همه شور ، این همه عشق ....
داشتم میسوختم...که نازنین به دادم رسید و گفت : میخوای بریم توی حیاط . حس کردم هم برای فرار از این شلوغی که تا ساعتی پیش کشته و مردش بودم ، اما حالا میخواستم هر چه زودتر ازش فرار کنم و هم به خاطر حراراتی که از درونم بیرون میزد . این بهترین راهه . بلند شدم و با هم به حیاط رفتیم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چین حیاط رو پوشونده بود با اینکه بنظر میرسید هوا خیلی سرد اما نه من و نه نازی احساس سرما نمی کردیم.. روی تاپ فلزی کنار حیاط که زیر یه آلاچیق قشنگ که دایی خودش درست کرده بود نشستیم و همدیگر رو بغل کردیم . در حالیکه سر نارنین رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشکی که از چشم اون خارج شده بود رو گونه من نشست . سرش رو
میون دوتا دستام گرفتم و در حالیکه با انگشت هام اشگهاش و پاک میکردم گفتم : گریه میکنی ؟
بغضش ترکید و گفت: میدونی چند وفته تو رو دوست دارم ؟ میدونی چه مدت میخوام اینجوری منو بغل کنی ؟ میدونی چقدر سعی کردم که تو متوجه بشی ، که یکی توی این دنیا هست که عاشق تو ؟ و میخواد در آغوش تو زندگی کنه و
بمیره ؟ چند بار با خودم گفتم , غرور کنار میزارم وبهت میگم که دوستت دارم اما هر بار .....................
برای دومین بار در طول اون شب انگشتم رو روی لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسکوت کرد ، آروم اشکهای بیرون ریخته شده از چشمای بسته اش را پاک کردم وچشماش رو بوسیدم و ساعتها بیرون توی حیاط خانه بدون اینکه احساس سرما بکنیم با هم گفتیم و گفتیم و گفتیم . تا بالاخره ازسرو صدای مهمونا متوجه شدیم مهمونی تموم شده. به همین دلیل به محل مهمونی برگشتیم هیچکس متوجه غیبت طولانی ما دوتا نشد .
هیچکس اونشب نفهمید که چه بر دل من و نازنین گذشت .
هیچکس حرارت عشقی که سالها ما رو در خودش سوزند و می سوزونه حس نکرد .
اونشب فقط من ، نازنین و خدا میدونستیم چه برما گذشت .
و اونشب فقط خدا میدونست در آینده چه بر ما خواهد گذشت .